فوق ماراتن



دیگر ویدیوهای ASMR نمی‌بینم. ولی در این مدت گوش‌هایم را هم نگرفته‌ام. هندزفری نزده‌ام و در را نبسته‌ام. یکی دو بار هم پیش آمده که حتی در اتاق نبوده‌ام و به اتاق پناه نبرده‌ام. خلاصه‌اش این است که دیگر فرار نمی‌کنم. راستش صداها همچنان آزارم می‌دهند، ولی فقط همین است. دیگر خودم خودم را آزار نمی‌دهم.

می‌دانید، به این نتیجه رسیده‌ام که در این دنیا خیلی چیزها رنج‌آور است. خیلی چیزها درد دارد. لازم نیست حتی برای تسکین خودم به درد دیگران رجوع کنم. دردهایی که در گذشته کشیده‌ام، همین دردی که در قلبم هست، بارها بزرگتر و جدی‌تر از این ارتعاشات موقت نامطلوب در هواست. حتی شاید آن‌هایی که اظهار صدابیزاری هم نمی‌کنند از این صداها خوششان نمی‌آید. ولی آن‌ها آن را تبدیل به نفرت نکرده‌اند. اگر چیزی آزارشان داده گذاشته‌اند در حد همان "خوش ندارم ولی قابل تحمل است" باقی بماند. انتظار نداشته‌اند دنیا سکوت کند و از آن‌ها بپرسد "چه چیزی میل دارید سرورم؟"  

یعنی، از بین شماهایی که صدابیزاری ندارید می‌پرسم، از صدای غذا خوردن دیگران خوشتان می‌آید؟ منظورم این است که، درست است برای من آزاردهنده است، اما، کسی می‌تواند مقدارش را اندازه بگیرد؟ شاید همه چیز فقط مربوط به آستانه‌ی تحمل باشد. 

بهرحال، هرچه که هست، می‌خواهم با رنج‌ها زندگی کنم. شبیه پیام‌های تبلیغاتی‌ای که وسط ویدیوهای یوتیوب می‌آیند و حال آدم را می‌گیرند. شبیه همان پیام‌ها که فقط نگاهشان میکنم و بیشتر از آنچه که هستند خودم را آزار نمی‌دهم. فقط نگاه می‌کنم و می‌گویم "خب بهای رایگان بودن همین است." 

به خودم گفته‌ام، بیا فکر کنیم این دردها هم، بهای رایگان بودن زندگی است.

بله. همین.  
----

+ دوستم می‌گوید این هنوز اول راه است. سختی‌های بزرگتر نشسته‌اند تا با میخ و چکش از تو آدم درخشان‌تری بسازند. می‌گوید خودت را دست سختی بده ولی دست اضطراب نه. 
از سختی گلایه ندارم. از آنچه گله دارم زبان گفتن ندارم. برای همین این رنج را به‌تنهایی خواهم کشید. به قول پاییز سعه صدر. نمی‌دانم. بهرحال چندان آرزو ندارم که خدا از رنجم بکاهد، و هرگز نمی‌خواهم رنجی در دل کسی بیندازد، فقط آرزو دارم به قلبم وسعت بیشتری بدهد. همین.

----

++ این مطلب را حدود یک‌ماه پیش نوشته بودم. و حالا! واقعاً انگار قلبم وسیع‌تر شده، طوری که سختی‌های آن روزها در نظرم زیادی مضحک و بچگانه است. دارم با رنج‌ها در آرامش زندگی می‌کنم :)


علاقه‌مندی جدیدم آن است که موقع خواندن کتاب‌ها و وبلاگ‌ها یک آهنگ ملایم زمینه پخش کنم. راستش من از مخالفان سرسخت چسباندن صفت "زمینه" به "موسیقی" بودم. می‌گفتم آه خدای من! شما عظمت موسیقی را زیر پا می‌نهید، موسیقی نیز کتابیست که باید نت به نت شنیده شود، با دقت و تمرکز فراوان. ازینرو شدیداً ابا داشتم که همزمان با شنیدن موسیقی به کار دیگری بپردازم. 

با اینحال انسان سست‌اراده‌ای چون من به سختی می‌تواند بر عقاید خود پافشاری کند. هرچند اگر مثبت‌نگر باشم می‌توانم این ضعف را نوعی قوت بروز بدهم و بگویم من انسان منعطفی هستم. می‌دانید، در نگاه من حقیقت صفات انسانی شبیه به نوعی تابع وابسته به خود است، و بسته به آنکه بر روی چه متغیری اعمال شود می‌تواند نام متفاوتی به خود بگیرد، و آنگاه نتیجه‌‌ای متفاوت. 

خلاصه‌ی کلام آنکه این علاقه‌مندی جدید برایم لذت بخش است و پروایی ندارم که اندیشه‌های سختگیرانه‌ی خود را در راه زیبا زیستن تغییر دهم. ایرادی در این امر به خصوص مشاهده نکردم. انگار نسیمی خنک و شمیمی عطرآگین کلمات را به هم پیوند می‌دهد و احساسات قلب رقیقم را می‌انگیزاند. بله خواننده‌ی عزیز، هایلی ریکامندد :) 

آخرین جستجو ها